کتاب داستان عروس آسمانی
بخشی از این کتاب :
مدتی بود که عصمت معلم روستا شده بود. همیشه دانش آموزانش را برای مطالعه تشویق میکرد و میگفت کتاب خوب مطالعه کنید. کتاب یعنی آموختن مطالب نو و جذاب زمانی از وقت کلاسش را هم به خواندن کتاب اختصاص داده بود.
خودش هم لیستی از کتابهای مفید تهیه کرده بود و یا آنها را از شهر میخرید یا از کسی به امانت میگرفت و به روستا میبرد تا شاگردانش آنها را بخوانند.
یک روز یکی از دانش آموزانش در مورد چند کتاب قصه صحبت کرد. عصمت با خودش فکر کرد چطور میتواند آنها را تهیه کند ساعت مدرسه که تمام شد به اتفاق چند نفر از همکارانش به شهر برگشت و یک راست به کتابفروشی رفت. کتاب قصههایی را که بچهها نیاز داشتند قیمت گرفت اما با پول کمی که همراهش بود نمیتوانست همهی کتابها را بخرد.
یک ماه طول کشید تا پولهایش را جمع کند و کتابهایی را که بچه ها دوست داشتند برایشان تهیه کند. وقتی با آن همه کتاب وارد کلاس درس شد بچهها با خوشحالی دورش را گرفتند و او را تا کنار میزش همراهی کردند عصمت کتابها را روی میز گذاشت و یک نفر از بچه ها را صدا زد تا آنها را بین دانش آموزان پخش کند. بچهها غرق مطالعه شده بودند و کلاس کاملاً ساکت شده بود.
دیدن عشق و علاقهی بچهها برای کتابخوانی باعث شد عصمت تصمیم بگیرد هر ماه کتابهای تازهای برای بچهها بخرد و آنها را خوشحال کند تا پایان سال تعداد کتابها آنقدر زیاد شده بود که بچهها آنها را روی یکی از میزهای خالی آخر کلاس چیده بودند. آن میز شده بود کتابخانهی کلاس عصمت.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.